قحطی ی زن
............................................................
در قحطی ی زن
این شعر تقدیم تو
باکره ی بی میوه ...
چه فرق می کند خدا باشم یا مرد
هر دو زود به آنچه که می خواهیم می رسیم
هر دو زود می میریم !
پدرم کنار مادر می خندید
می گفت : درخت بی میوه
خانه ی بی زن است
من از درخت می ترسم
مادرم پشت چشم هاش گریه می کند ،
من پشت این وحشت !
رفتم شمالی ترین نقطه ی این جنوب
هم آواز قورباغه های بی صدا
تا دور باشم از زن
از درخت
از میوه
از هر آنچه که مرا وحید صدا کند ،
از تو ...
اما نشد که نشد ببرم این موج تا عشق بازی بی دلیل !
در قحطی زن
خیابان پُر است از هجده سالگی التماس
پُر است از لب های بی دندان ...
من از تاریکی می ترسم
اما همیشه لذت برده ام که چاقو
درست جایی میخورد که نمی بینی
این روده به اندازه ی تمام خیابان های تهران است
از تجریش که پا بیاندازی
تا خود لاله زار این مردم برات کف می زنند
بیچاره من که خونم پای درخت بی میوه می ریزد !
بخیه بزن با سوزنی شبیه ابروت سینه ام را
این درد را دوست دارم !
تو را هم چیزی شبیه این !
و شبیه آلزایمری که پدر را به فراموشی مُردن
تشویق کرده است ،
پدرم استکان عرق را پایین نمی آورد ،
و من نشسته ام کنار مادر و شعر می نویسم از تو ،
در قحطی زن
میروم جنوب این کاغذ
کز می کنم همین نزدیکی ها
تا خونریزی کنم
تا پسران باکره ی کوچه
با اولین جیغ تو
به سلامتی من پیک بزنند
هورا بکشند
و من احساس کنم چقدر بزرگ شده ام
که دست هام به جیب پیراهنت برسد
تا نامه های عاشقانه ام را پس بگیرم
در قحطی زن
فرقی نمی کند بُکشند یا بُکشی
هر دو خوب بخیه می زنیم !
وحیدپورزارع