مردی شبیه باروت

......................................

مردی شدم که می خواستی

با یک بارانی عجیب بلند

و کلاهی گشادتر از سرم

و سری نترس تر از قهرمان فیلمهای مورد علاقه ات

که در آخر می میرد

مردی درست به شکل گلوله …

مردی درست به شکل باروت …

مردی درست به شکل تفنگ …

از جنگ با تو بر نمی گردم

حتی اگر مادرم سیاه بپوشد !...

آنقدر مطمئنم به دستهات

به نشانه ای که به چشم هام رفته ای

به همان نشانی که دوستت دارم

اگر خطا بزنی ، باز فرقی نمی کند

چشم بسته به جنگ تن به تن آمده ام

خیالت تخت است …. می بندی یم  !

این شعر حالاها برای خون جا دارد

که بریزی و کسی نبیند ،

بریزی و اصلا ببیند ،

خیالم تخت است … می بندمت !

به دوربین نگاه کن

و لبخندی بزن شبیه قهرمان فیلمهای مورد علاقه ات

که در آخر می کشد ،

تکان نخور …

یک …

دو …

چیک چیک !

دارم به این فکر می کنم

چرا زودتر جای شخصیت های همیشه خون آلود نبوده ام

از زنده بودن می ترسم

این شعر حالا ها برای مردن جا دارد

که بمیری و کسی نبیند

بمیری و اصلا ببیند ..

خیالمان تخت است …. بمیریم !

شب …. داخلی …. اتاق یک شاعر

مردی درست به شکل گلوله …

مردی درست به شکل باروت …

مردی درست به شکل تفنگ …

لانگ شاتی از بالا

کات ……..

 

 

 

                               وحیدپورزارع