تو بر نمی گردی

.................................

لب تر کنی خیس می شوم

در خشکسالی بوسه !....

تمام فنجانهای قهوه دروغ می گفتند

تو بر نمی گردی ،

و حالا که خدای من شده ای ،

هر چقدر هم که دعا کنم ،

گوشت به حرفهام بدهکار نیست ،

بی خیال تر از تو این خیابان است

که دست در جیب

راه می رود ،

دهن کجی می کند ،

نکن خیابان

من از تو پا خورده ترم !

تمام مسیر های تکه نان را

که به تو می رسیدم

گنجشکها خورده اند ،

کفشهام پاشنه می خورند !...

انتظاری ناقص الحروف را

 کوچه آبستن است ،

کوچه خواهد مُرد ،

تو بر نمی گردی !...

من که چیزی نمی خواهم 

جز این که بخواهی ام

و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی

باز و بسته کنی ،

به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند

فاجعه ای بزرگ ،
حالا که در دست دیگری ست !..

چقدر این شعر بلند گریه می کند ،

می خواهم بخوابم ،

و دعا کنم بیدارم کنی ،

عزیزم... صبحانه آماده است ،

بله قربان ..آمدم

مادر .... نگو که من دیوانه شدم

هرچند فکر می کنم

بهتر از این نمی شود

 برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند

تمام دوستانی که به من می خندند ،

مفید باشم !..

چرا هنوز من میز شام می چینم

پیراهنی را که تو دوست می داری ، می پوشم

وقتی بر نمی گردی ،

حق با مادرم بود

که از خدا مرا می خواست

و من تو را ،

چقدر شبیه من شده 

مردی که به تو می آید ،

و با تو می رود

و خلاصه می کند همه دوستت دارم را

در تختخوابی به وسعت یک من

منی که از شما چیزی نمی خواستم

جز این که گورتان را جای دیگری بکنید !..

این دل دیگر دل نمی شود ،

شاید حق با مادرم بود ..

 

                                                                    

                                                وحید پورزارع