آلبوم خانوادگی                                                            

 

 

آلبوم خانوادگی من ‌

با ورق های پاره پاره یادگار پدربزرگ

شعر امروز من است

مادربزرگ اما دراتاق تنها گریه می کند!

و پدر که در عکس سیاه و سفید سال پنجاه

خشت خشت این خانه را

مثل غزل قافیه چید

(نه....خانه ی قشنگی شد پسرم)

پدربزرگ که مرده بود

در خواب خندید

(راضی ام پسرم)

آلبوم خانوادگی من عاشقم کرد

عاشق دختری که از مدرسه می آمد

مستی بی دلیل و گریه های بعد عرق

عاشق برف بازی در عکس سال شصت و پنج

و پرتاب به سوی دختری که هیچگاه نبوسیدمش

(این خانه مشکل وزنی ندارد)

پدر اما ابرو کشید

(خانه بر سرمان خراب نشود)

من عاشق عصبانی شدن پدر بودم.

برگی از آلبوم خانوادگی من

عکس زنی ست که سر ندارد

معشوقه ی پدر که نبود

غریبه پا در غربت ما نمی گذارد

به جهنم پاره اش می کنم

پدربزرگ چنین گفت.

مادربزرگ می دانست شوهر چه می خواهد

برای همین نیمه شب

در عکس سال هفتاد

در حوض وسط حیاط وضو گرفت

نماز اما پاره پاره یادگار

در خوابی که مرده بود به پا نشد.

نوبتی هم که باشد

نوبت پسر کوچک خانواده است

بوی مداد رنگی و تشدید مشق های شبانه

بی وقفه سوال و

بیهوده معلمی که عاشق سرایدار مدرسه شد.

سه برگ خالی آلبوم خانوادگی من

جای خوب خوابیدن....

جای امن بوسیدن....

و جسد معلمی که من

در دفتر مشق شبانه ام کشتم!...

این گنج خانوادگی از پایه لنگ می زد

تقصیر کسی نبود

پدربزرگ استخاره می کرد و

همیشه بد می آمد

حالا شعرم را چه خوب باشد و بد ....گفته ام

(نه.....شعر بدی نشد پسرم)

پدر که مرده بود در خواب خندید

(راضی ام پسرم!...)

 

 

وحیدپورزارع