میدان مغناطیسی

                                                             ................................................

 

 

     خوابی که مختصات تخت­ ات را گم می­ کرد

     حالا آویزان پلک­ های بی دروپیکر من شد

     بیداری از در و دیوار این خانه بالا می ­رود

     مثل دزدهایی که در انتخاب اشیاء

     در تاریکی بی ­سلیقه­ اند

     سیگارم لای آخرین کتابی که خوانده ­ام

     جا مانده است

     به من نگو با طناب کنار حیاط چه کنم

    همین حالا ارواح دونده در من

     از خط پایان خواهند گذشت!

     کاشف راه شیری ­ام

     و به نام خود ثبت می­ کنم

     ستاره­ هایی را که دارند می­ میرند

     کشته مرده­ ی جنگ و تاریکی­ ام .

     خبر دارم که بیداری و

     به میدان مغناطیسی آغوشم عاشقی

     اما این قانون

     تنها دانشمندان را به خشم می ­آورد

     به خورشید برآمده از سینه هات قسم

      صبح نمی­ شود

     اگر یکی از ما گاومان

     پشت میز صبحانه نزاید

     حالا با هر چه چاقوی زنجان

     می­ توانی مساحت گردنم را اندازه بگیری

     از موت نازکتر است

     چقدر به دزدهای این سرزمین حسودی ­ام بشود

     چقدر به گوساله­ های نیامده

     اصلاً می ­خواهم

     طور دیگری به این مقوله نگاه کنم

     کنارم نخواب و از کنج خانه خبرم کن

     از گوشه­ ای از این نقشه­ ی خوابیده

     اما در ما چرا تمام حادثه ­ها نمی­ خوابند؟

     به خون هم اگر نیمه شبی تشنه­ ایم

     راحت باش و از رگی شروع کن

     که برآمده از لجبازی­ ی صدا و حنجره است

     به سلامتی همه­ ی باکره­ ها بخند

     ناموس این خانه دزدی بود

     با دست­هایی از پشت قلاب کرده و

     پاهایی پرنده و دهانی درنده

     من دشمنی­ ات را چقدر دوست دارم

     گربه ­ای از تاریکی بیرون پرید

     که چشم­ هاش من نبودم و

     صفتش اما زنی به تجاوز مشهور

     به تمام خراش ­های روی بدنم

     فرمان یک قتل صادر شده بود

     فردا که آفتاب از زاویه­ های شهوت­ برانگیز این شهر

     رویت شود

     پرده­ های اتاقم را کنار نمی ­زنم

     اما پرده­ های تو چرا دیوار می ­بلعند؟

     جلودارت نیستم

     مین­ ها را درست کاشته­ اند اجدادمان

     آنقدر درست

      آنقدر قدیمی

     که خنثی نمی شود  

     جنگ شب به پایان می­ رسد اما

     گاو­ها در تلاش زایش گوساله ­ایند که بی­ شک

     مرده به دنیا خواهد آمد .





25 تیرماه 89






  ..................................................

                                       کودک درون

                         سه گانه ( صبحانه ــ ظهرانه ــ شام )

                             .................................................

(صبحانه)

________________

برای صبحانه

ویار تخمهای دایناسور می کنی

وقتی به گذشته بر می گردانمت !

از بچه های به دنیا نیامده

اعتراف نگیر که پدر را بیشتر دوست می دارند

یا مادری که با موجودی

منقرض شده خوابید !

سفر به اعماق دگمه های فراموش شده

و ژول ورنی که در ردیف آخر این دندانها نشسته است

مضحک ترین برداشتی از یک نشست ادبی امسال بود !

آتشفشان خاموش دهانم

مسیر برآمدگی ها را عبور خواهد کرد ،

تنها اگر با آتش سیگاری

روشن شود !

سفر، تصویر گیجی از سر گیجه های تو نیست

نمی تواند باشد

چرا که تاثیر قرصهای ناباروری ،

توّهم باور عشقی ساعتی ست !

بمب ناگهان آوار میشود ،

                و میان همین سطرها شمارش معکوس آغاز شده است !

 

 

(ظهرانه )

____________________

جنینی گرسنه در ما

دهان باز میکند ،

انگار جوجه عقابی در قله ای دور !

روی میزی پر از کاغذ مچاله های نویسنده ای افسرده

ظهرانه خواهیم خورد ،

تنها مانده من شعبده بازی کنم ،

و شمعی را از دورترین جای تو

بیرون بیاورم

و روی میز بگذارم .

خرگوشهای بی کلاه از سینه هات بالا می روند !

حالا باد بزن

تکه ای از گوشت لبانم را

که در من آماده ی بریانی ست ،

چه میهمانی ی عجیبی در چشمهات برپاست

و تخت آماده ی خوابیدن است !

چرتی کوتاه

و بادی که آمد و

جنین تو را با خود برد

از اتفاقی ناگهان خبر دارد ،

و از هر گوشَت شنیده شود ،ناگوار خواهد بود ،

چرا که فهمیده ام ناشنواییت

ارتباطی مستقیم با جنینی که در من

شعر نمی فهمد و می خوابد انگار لالاییست ، دارد

خوب فکر کن

کجا باید به دریا بریزیم

خسته تر از آنم

که در عمق ناتوانیت

دست و پا بزنم

 

 

(شام )

_________________

به وقت ساعتی نازا کوکم

و بیداریم حرکتی ست عظیم ،

دهن کجی ی بزرگ

در برابر بی خوابیت !

بگو ستاره ها برقصند و ماه دست بزند ،

و خودت به کودکانی عجیب فکر کن

که نصف رحم ات را خورده اند !

_ مادر ؟

می خواهم طبق عادت ماهانه ات اینحا

روزی یکبار

لگد به بخت خودم بزنم

شاید بفهمم چرا نمی خندی

و پدر کجای این قصه خوابش خواهد برد ! _

شنیدی ؟

نه ... تو نمی شنوی

این باد است که در اتاق می وزد ،

و جنین را بغل کرده می بوسد .

برای این سکانس از بدبختی

شامی تدارک ندیده ام

مگر اینکه غصه ی هم را بخوریم،

که بهتر می توانستیم

عاشق هم باشیم !

کاش در من می خوابیدی

و فکر می کردی مرده ای ،

چرا که فردا کودکی به دنیا خواهد آمد

که سالها پیش منقرض شده است ،

و هیچ شباهتی به من ندارد .

شنیدی ؟

نه ... تو نمی شنوی

تو چند سطر بالا با انفجاری مُردی ،

و باد آمد و خاطره ات را هم با خود برد ،

به سقف و دیوار اتاقم آگهی زده ام

و همین روزها خودم را

پیدا خواهم کرد ،

من بی دلیل نگرانم

هنوز هم می توانم کودک درونم را

بزرگوار

                                        به دنیا بیاورم

                  ..................................................................

                                                                           وحید پورزارع



گوانتانامو

......................................

از تماشای تو

قسمت­ های ناقص جهان شکل می­ گیرد

و من که تهران را با کفش­ های تو اندازه گرفته­ ام

خسته ­ام ؛

مچاله انگار نقشه­ ی جغرافیای کفِ پام

چروک چون حرفِ چ مثل چادر

بزرگ نشده ­ام که کوچک شوم

دارم از این همه دل رفتگی­ ها می­ ترکم

تب نکرده ­ام

که سی­ و هفت درجه به سمت تو بچرخم

شونه­ هام گرفته مادر

جهان سنگین است

ومن دقیق ­تر از آنم که عقربه­ های زمین را

در این هوای گرگ که میش استفراغ می­کند

جلو ببرم

گوانتانامو  تن توست

و چشم ­هات میدان جنگ است

از من نخواه جنگجوی مهربانی باشم

وقتی قلب تو را نشانه رفته ­ام

با چشمانی بسته یکی باز... بوم

غروب میدان جنگ

از این زاویه ... بوم

نه... دندان­ ات را به نشان صلح نشانم نده ... بوم

خون از دماغ هیچ­کس نخواهد ریخت

جز دهان من که قرمزی آتش است ... بوم

آخ ... شعر بیچاره­ ی من

کنار بایست

کم کم تمام می شوی

هرچند در این نبرد نیزه­ ها نرمندُ

سپرها موم ... بوم

از کدام قلبم زخمی شوم ... تو بگو

آخ ...خسته ­ام

قسمت­ های ناقص جهان به تکاملی ابدی رسیده ­اندُ

من به کوری جاودانه

از باروت خیس رَحِمَت

نطفه می­ بندد کودکی این شعر ... بوم

و زمستان سرد بین سطرها و میدان

تو بس

هوا بس

آتش اما نابس است عزیز

و این برف اُریب

نزدیک­ ترین خط واصل ما نخواهد بود

کجای این نفرینی مادر

چه فرق می­ کند

دخیل بسته باشی موهاتُ

به قطبی­ ترین شمال این کف دست

یا قطبی ­ترین جنوب این کف پا

من دوستت ... بوم




                                                         وحید پورزارع







مروری بر این شعر به قلم سها تابان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...که عشق آسان نمود اول ،ولی افتاد مشکل ها:


این مصرع جهانی، شرح حال شاعر درشعر گوانتانامو و نویسنده ای ست

که دست به قلم می برد تا نقدی معنا شناختی بنویسد و در می یابد که

علی رغم فرم روان و یکدست شعر ،معنا پیچیده و سخت یافتنی ست. و

هر چند در تو در توهای شعر چندین بار با شلیک های سنگین از پا می

افتد اما شعر آنقدر گیرا ست که نمی تواند برایش ننویسد

این شعر نیز مانند بسیاری از شعرهای جناب پورزارع با درِ باغ سبزی به

روی معشوقه و مخاطب گشوده

می شود. تا جاییکه با بند اول دست به تلفن می بری به معشوق زنگ

می زنی و می گویی این شعر تقدیم به تو! در حالیکه درست از بند سوم

چهره ی حقیقی شعر خود را نمودار می سازد. و هر چه جلوتر می رود

جهانی مالامال از تلخی و تا دندان مسلح با شلیک های پیاپی خود را عیان

می سازد.

در این شعر با چندین مفهوم اساسی روبرو هستیم که به جای پرداختن

بند به بند شعر ترجیح می دهم به واکاوی آنها در بطن شعر بپردازم

.مفاهیمی که در واقع شعر با آنها مین گذاری شده و با انفجار هر کدام

معنای مستتر دیگری کشف می شود. بندهایی که شاید به تنهایی فقط

زیبا باشند و شاهدی بر توانایی شاعر در خلق. اما در کنار بندهای مکمل

که چونان بذر در کل شعر پخش شده اند نه تنها زیاده گویی نیستند بلکه

حظ مواجهه با یک شعر ناب را به مخاطب پیشکش می کنند و از آن جمله

اند:

- جهان: قسمت های ناقص جهان دو بار در شعر تکرار می شود. بار اول

در یک ادعای عاشقانه و بار دوم در اعترافی فلسفی. جهانی که هم

معنای معشوق است و از تماشای آن قرار است جهان ناقص شعر و

شاعر ، و در مفهومی گسترده کل دنیا تکمیل شود( زن در مقام یک الهه)

اما در پایان، این تکامل اندام وار٭ منجر به کوری جاودانه ی شاعر می

شود. - بازنمود کهن الگوی ادیپ که با کشف واقعیت، خود را کور میکند –

منتها اینجا تکامل ابدی جهان منجر به کوری میشود، کوری به معنای

رسیدن به   دانایی و خرد محض.و نتیجه ی این دانایی شعری ست که

نطفه اش از باروت خیس رحم معشوق شکل می بندد.  این بند شاید

شاه بند این شعر باشد. هم به لحاظ مفهوم و هم زبان. یک پارادوکس

معنایی ناب:باروت خیس اصولا حرفی برای گفتن ندارند و عقیم در انفجار

است. شاعر با به رخ کشیدن جهان مردانه و اینکه زایش با حضور او معنا

می شود این باروت خیس را بارور

می کند اما در همان لحظه با آوردن واژه ی رحم به این اصل اسطوره ای

که زایش شعر (ادبیات و هنرهای زیبا)در جهانی زنانه (مادینه) رخ می دهد

،اذعان می کند.

- شونه هام گرفته مادر/جهان سنگین است. شاعر در مقامی نیمه خدایی

می نشیند (اطلس نیمه خدایی که کره ی زمین بر دوش اوست و تحمل

این بار عقوبت نافرمانی او از دستور خدایان است ) و سنگینی جهان را بر

دوش می کشد ،همان جهانی که با تماشای معشوق کامل می شود. اما

این تنها تشابه است چرا که با اعتراف به سنگین بودن جهان یاد آور مقام

انسانی خود می شود و در بند دیگر که خود را دقیق تر ازآن می داند که

زمان را به جلو ببرد،باز بر این اعتراف صحه می گذارد. چراکه گرگ و میش

زمان، شب و روز ، و گذرآن در دست خدایان (منطق اسطوره ی )و شاعر

با گفتن: دقیق تر از آنم... در واقع اعتراف میکند به گذر کند زمان و ناتوانی

او در تغییر این چرخه.و باز بند بعد که گوانتانامو تن توست. خلق فضایی

تیره ، سنگین ،زندان گونه با گذر کند زمان همه مقدمه ای ست برای

رسیدن به این که تن معشوق(معاشقه) زندان شاعر است و چشمانش

میدان جنگ...

- مادر : هر چند تنها در سه بند به مادر اشاره می شود حضورش نقش

کلیدی برای شاعر دارد. چروک چون حرف چ مثل چادر...اینجا اشاره یی

غیر مستقیم به مادر وجود دارد. چادر در شعر ایرانی همیشه نوستالژی

حضور یک مادر سنتی با تمام ویژگی های دعا،نفرین،غمخوار ،و... است.و

در این بند با نقب زدن به این باور، مادر را می بینیم اما نمی بینیم( اوج

معنا آفرینی) و این استدلال با بند دیگر تایید می شود...بزرگ نشده ام که

کوچک شوم ،مادر مرا نزاییده و بزرگ نکرده که حالا با تو کوچک شوم. زنی

در مقام قدیس (مادر) و زنی در مقام عفریت(معشوقی که تحقیر می

کند.) و آخرین حضور مادر...کجای این نفرینی مادر؟ با توجه به بندهای

قبلی به نظر می رسد که این شاعرِ نفرینی برای رهایی به دنبال فرشته

ی نجات (مادر) است . اما در ساخت زبانی این ابهام شکل می گیرد که

مادر در شکل گیری این نفرین سهم دارد(مادر کی و چرا مرا نفرین

کردی؟) که البته معنای اول مستدل تر است. و درست به همین دلیل،

نبود فرشته ی نجات یا نفرین گیرای مادر است که شاعر آخرین شلیک را

به سمت خود نشانه می رود.

و امضای پورزارع در پایان شعر :خود خواهی !معشوقی که دخیل بسته به

سر تا پای شاعر، شاید بعد از بوم بوم ها حالا با جسد زنی مواجه

هستیم که موهای بلندش در میان دست و پای مرد پیچیده (شاید در پس

یک معاشقه)،

و نه مردی که دخیل بسته به گیسوان معشوق. و بعد اعتراف دوستت

دارمی که عقیم می ماند. دوستت... بوم!

شاعر هیچ گاه در شعرهایش به دنبال کشیدن ناز معشوق و گفتن

دوستت دارم نیست.حتی در آخرین لحظه که آخرین شلیک به سمت

خودش می باشد.حتی کمی خود آزاری و دیگر آزاری را چاشنی میکند،

دوستت را می گوید

اما فعل را می کشد، با شلیکی در دهان. به یاد بیاوریم بندی که می گوید

خون از دماغ کسی نخواهد ریخت جز دهان من... پیش بینی ای که در

پایان بندی به تحقق می پیوندد.

بی شک صحبت پیرامون موشکافی معنایی این شعر هنوز باقی ست اما

از حوصله ی این نقد خارج است.

با امید ماندگاری برای این قلم توانمند.
............................................................................................................................................
٭ تکامل اندام وارِ جهانی که شاعر با آن روبروست ، شناخت معشوق می

باشد. که در معاشقه ای نمادین شکل

می گیرد ،نبردی که در آن نیزه ها نرمند و سپرها موم، تنی که

گوانتاناموست و دندان صلح( لبخند عشوه گری )موید این مساله هستند.