غریزه
........................................
بوسیدن لبهای تو
درست شبیه جا ماندن از اتوبوسی
یا جان کندن سگی پس از جفتگیری
در بزرگراهی دور ،
وقتی نمیشناسمت
وقتی نمیشناسی ام
مصیبت بزرگی ست !
بگو در کدام کوچه زبانت را نفهمیدم
منی که از این همه کوچه گذشته ام
از تو چرا نمیتوانم بگذرم ؟
روحم به دست اندازهای این شهر شبیه شده است و
به رفتار آدمهای بی معرفتِ توی تلویزیون
شبیه آسانسورهای ساختمانی که یادم نیست
چقدر بالا می رفتیم و پایین نمی آمدیم .
درست از تابستان خشمگین ترین سال
با تو حرف می زنم
تویی که با من حرف نمی زنی
پیاده روها هنوز بوی کفشهای نوی مرا می دهند
اصلا می خواهی پا برهنه شود
پیراهن در آورد
بدود روی آسفالت های دهن لق
روحی که جا مانده در تمدن غنی لبهات
اصلا بگو نمی خواهمت و خلاص
مایاکوفسکی می گفت : به درک
خیال میکنی از پا در می آیم
اما تو که نیامدی بگویی دارم شوهر میکنم
پس چرا از پا افتادم
باید به سرنوشتم تجاوز شود
و اگر کم آوردم،مطمئن باش
خودم را سقط می کنم
تازه آنوقت باید به مادر سی سال پیشم بگویم
که هر شکمی بالا بیاید
نشانه ی بارداری نیست !
تصادفی دیدنت را چگونه توجیه کنم
برای پلیس راهی که هنوز
سرگرم جمع آوری لاشه های غریزه ی سگ هاست
بگو پزشکی قانونی
مرا بشناسد و
برم گرداند به دنیای وحشی تو
می توانم
شکار ناشناخته ات باشم
منی که از جاده فقط برگشتن را بلدم !
نعمت بزرگی ست
در کوچه
یا در تلویزیون
یا در آسانسوری
از تو بگذرم
اگر کم آوردم ،
خودم را در آخرین نامه ی عاشقانه ات
به دورترین جای جهان
پُست می کنم .
وحید پورزارع
سرکار خانم مینو نصرت
...................................
اگر به معنای بوسه و لایه هایی که آن بوسه ی نخست را مانند هسته ای در خود پنهان ساخته اند ، پی ببریم شاید تعبیر این سطور ساده تر شوند .«بوسه رسم جدیدی بود که برای مکیدن خون ، به جای برش کارد وضع شد .» و بوسه ی واقعی اولین گام بر جاده یی است که به منزل گمشده و شهر زندگی جاویدان می رسد .تعبیری که میگئل سرانو از بوسه دارد . البته با کمی تورق در تاریخ تکامل بشر به سادگی یک چشم بر هم زدن میرسیم به قبایل بدوی آدمخوار و ... امروز آنچه به آن توسل می جوییم برای بیان احساس و یا عشق، در لایه هایی از واقعیت های تاریخی و بومی و قبیله ای پنها ن است ، اما حسی که آشکارا خود را به صورت و جانمام میکوبد یاد واره ی همان ها ست که در ناخود آگاه جمعی مان ذخیره است . نا آشنایی و غریبه گی ابدی انسان ها صرفا در این مقطع است که بازخوانده می شود . حال اگر تاریخ و اسطوره ها را بنگریم به یک شکاف عمیق بر میخوریم که ناشی از جدایی آئینی زنان از مردان میشود . جدائی نشات گرفته از این واقعیت مهم که زن به عنوان انسان از سفر پیدایش از جایگاه خود حذف و ناپدید شده است . آنچه در این شعر خود را به رخ می کوبد جای پای دردی عمیق است که خود را در این سطور بار دیگر تازه میکند . غرایزی که سرکوب شده اند و از ابتدا میدانی برای حضور نیافتند بدل به کمدی الهی میشوند که هر دو وجه جامعه از مبادله ی آن گرفتار عذابی جانکاه میشوند . تعمیم این غریزه ی بدوی به سادگی با مسائل جامعه ی نارسی که بلوغ خود را نمی شناس ، منطبق است . در این میدان هر مردی قادر است در جایگاه مایاکوفسکی قرار بگیرد و به هر زنی به عنوان فردی بنگرد که مدام در حال تحریک انواع احساس های اوست .
"باید به سرنوشتم تجاوز شود " به شباهت به شام آخر مسیح نیست .یهودا باید آقای خود را لو دهد . آنچه در این افشا به چشم میخورد به نوعی تجاوز کردن به سرنوشت خویش است . شیطانی یهودا نام در درونم میخواهد پیامبری را که به او ایمان آورده ام به صلیب بکشد . نکته ی مهمی که در این پیام است ، عبور از حلقه هائی است که میل انسداد و محاصره ی فرد را دارند و آنچه درست مینماید اویی است که در جایگاه " شر" ، خیر درون را افشا میکند تا شخص را به قدم زدن در راه تعالی خود وادارد .ارسال خود به دورترین جای جهان به زعم من حرکت بی انتهای انسان است که هیچ نقطه ای را الا جان خود هدف قرار نمیدهد و برای رسیدن به دور ترین جای جهان ناگزیر از عبور غرایز نخستین است و درک نیمه ی وجود خویش که در این شعر زنی است که نمی شناسیم . آینه ای که موجب درک دیگری و خود توامان می شود . پرده هارا لازم است خود و به نرمی کنار بزنیم .
شعری خوب و پر محتوایی است